هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

تن تاک

چند وقت پیش یه سررسید پیدا کردم که از احوالات هستی نازم قبل از ایجاد وبلاگ براش نوشتم.هنوز وقت نکردم. فعلا همینو بنویسم که دیشب می گه برام تن تاک بخر.می گم تن تاک مال آدم های بزرگتر و چاقه.نه تو. می گه خوب چاق می شم.چی باید بخورم که چاق بشم.خودش جوابشو می دونست گفت آها برنج برنج بهم زیاد بده چاق بشم اونوقت برام تن تاک بخر لاغر شم. نه خداییش ما کجا داریم می ریم. ...
8 دی 1393

لوزه سوم هستی

تولد هستی جون نزدیکه.اما چون باید لوزه سومش عمل شه و از طرفی خاله هستی نی نی شو به زودی قراره به دنیا بیاره و عزیز جون هستی قراره بیاد پیش ما.در نتیجه تصمیم گرفتیم این هفته عمل هستی انجام بشه.تا ببینیم تولدشو چه تاریخی بگیریم. چون هستی خودش از پارسال می گه تو مهد تولد بگیر احتمالا مهد کودکش تولد بگیریم. اما دارم برای تم کیتی که نظر خودشه مختصر فکر می کنم.
7 دی 1393

اولین دندان شیری هستی افتاد.

یه هفته ای می شد که دندون نیش پایین(شماره یک چپش)لق می زد.بچم اذیت می شد روزهای اول که گریه می کرد یواش یواش عادت کرد. پنج شنبه که تعطیلی بودم باهم رفته بودیم بیرون.که با خوشحالی دندونشو بهم داد و گفت مامان در اومد.(27 آذر ماه). بهش گفته بودم که دندونت که در اومد فرشته دندون برات هدیه می آره که بهت تبریک بگه و تشکر کنه که درد دندونو تحمل کردی. پرسید چی می آره؟باید دعا کنم تا اون چیزی که می خوامو بیاره؟برا تو چی آورده بود.چجوری می آره. اینقدر پرسی تا آخرش گفتم مامان بابا ها می خرن می گن فرشته دندون آورده. خیالش راحت شد گفت آها اینطوری به من می خوای بگی مبارکه!! من: دندونشو نگه داشتم. الهی قربونش برم. اما چقدر مرا...
7 دی 1393

بدون عنوان

چند روز پیش خونه که رسیدیم هستی خانم شروع کرد به بهونه گیری.دنبال یکی از دفتر نقاشی هاش می گشت و مطمئن بود که من گمش کردم! از رو هم نمی رفت خلاصه منم دیم آروم نمی شه تحویلش نگرفتم خودمو زدم به بی خیالی و مشغول خیاطی شدم.یه کم که گذشت با خوشحالی اومد و گفت پیداش کردم.بعدشم اومد بوسم کرد.گفتم آشتی؟ گفت آره. گفتم شیطونه از جلدت در اومد بیرون؟ گفت آره.حالا رفته تو جلد یه بچه دیگه من: .پس بیچاره اون بچه! هستی: بیچاره اون مامان بچه! من: ...
29 آبان 1393

اعتماد به نفس!

24 و 25 ام مهرماه رفتیم عروسی پسر عموم.سوار ماشین شدیم به باباش می گم بابا هستی اینقدر رقصید... باباش می گه آره هستی؟ می گه آره آخه احتمال به نفسم بالاست؟! من: باباش: خودش: می گم اعتماد به نفس! نه احتمال به نفس!(حالا نمی دونم از کجا این به ذهنش رسیده بود!؟) با کلی هجی کردن آخرشم یه چیزی گفت شبیه احتماد به نفس! ...
28 مهر 1393

بدون عنوان

کودک بايد در فضايی سرشار از خوشبختی ، محبت و تفاهم بزرگ شود. شانزدهم مهرماه (8 اکتبر) در برخی نقاط دنيا از جمله ايران روز جهانی کودک است.  روز جهاني کودک بهانه اي براي ورود به جهان کودکان است؛ براي ورود به اين جهان بايد آگاهي هاي خود را فراموش کنيم و با ناآگاهي هاي کودکانمان همراه شويم. آموختن زبان کودکانه نيز قدم بعدي است.در سال 1946 بعد از جنگ جهاني دوم در اروپا ، انجمن عمومي سازمان ملل به منظور حمايت از کودکان ، مرکز يونيسف را که ابتدا انجمن بين المللي ويژه کودکان سازمان ملل نام گرفت ایجاد کرد. در سال 1953، يونيسف ( United Nations International Emergency Fund ) يکي از بخشهاي دائمي در سازمان ملل گرديد . و روز 8 اکتبر " روز...
16 مهر 1393

بدون عنوان

امروز هستی حالش خوب نبود ترجیح دادم نرم سر کار.تا زودتر خوب شه.رفتیم صبحونه بخوریم من قبلش نشسته بودم رو صندلیش.اومده آشپزخونه بهم می گه از رو صندلی من پاشو.پاشدم و رو صندلی دیگه ای نشستم می گم حالا چی می شد اونجا می نشستم؟جواب می ده فقط بابا می تونه اینجا بشینه اونم به خاطر اینکه من و بابا فامیلیمون یکیه!!! بهش گفتم باشه عصر هم بابا ببرتت دکتر چون فامیلیتون مثل همه.الانم بابات بیاد بهت لقمه بده چون فامیلیتون عین همه!.... با قیافه حق به جانب گفت: ایییی بابا شوخی کردم.!!!
14 مهر 1393

یه جمعه خوب

دیروز جمعه خوبی داشتیم.قبل از ناهار رفتیم پارک که به هستی قولشو داده بودیم. بعد از اینکه سیر شد اومدیم خونه.اومدیم خونه ناهار پیتزا درست کردم.خوب شده بود.استقبال شد!بعد از برنامه فتیله و بازی هستی رو بردم پارکینگ دوچرخه سواری کرد.بعدشم دوباره سه تایی رفتیم بیرون و بعد هستی رو بردم حموم.این بار برای اولین بار یه کم گذاشتم تو حموم بدون من تنها بمونه و با عروسکش تو وان بازی کنه. البته صدای منو از اتاق می شنید و شرطش هم این بود که حتما یا من یا باباش تو اتاق باشیم.و بالاخره بعد از شام ساعت ده و نیم بعد از یه قصه خوابید. ...
5 مهر 1393

پیش دبستانی

هستی خانم شد پیش دبستانی.خودش فکر می کنه خیلی بزرگ شده.هر وقت ازش تعریف می کنم یا جایی که خودش هم تعجب می کنه می گه خوب من دیگه دارم میرم پیش دبستانی.بزرگ شدم.باید بزرگتر بشم... ای جان قربونت برم... ...
5 مهر 1393