هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

نوشتن اعداد فارسی و انگلیسی

حالا که اعداد رو یاد گرفته ذوق این رو داره که شماره تلفنها رو بنویسه و از روش شماره گیری کنه و چیزی که برای من جالبه اینه که هر عددی رو هر طور که براش راحته همونطور می نویسه.عدد 8 و 5و 0 رو انگلیسی می نویسه 2 و 9 و 1 را فارسی !؟  
31 مرداد 1392

سرج کانالها

از سر کار که اومدم رفتم رو تخت دراز کشیدم تا موقع افطاری هنوز دو سه ساعتی مونده بود.هستی جون اومد و صدام زد: مامان شبکه پویا خراب شده می خوام سرج کنم...کنترل گیرنده دستش بود منوی کنترل رو نشونم داد و گفت بعد اینکه اینو می زنم کدومو بزنم که بتونه سرج کنه؟ من: بعد ازاینکه راهنمایش کردم دوباره دراز کشیدم بعد اینکه بیدار شدم متوجه شدم خانم خانمها کانالهارو سرچ کرده بود. ...
31 مرداد 1392

بدون عنوان

یک وقتهایی می مونم تو کارهای هستی .موقعی که منطقی حرف نمی زنه و با توجه به سنش هم متوجه نمی شه که خواسته اش یا کارش درست نیست.این جاها زل می زنم بهش تا شاید از رو بره اما اون هم کم نمی آره و می پرسه"چرا اینجوری نگام می کنی؟ها؟ چرا هیچی نمی گی؟؟؟؟ ...
31 مرداد 1392

بدون عنوان

می پرسه:مامان دخترها از شکم مامانهاشون می آن بیرون پسرها از شکم باباهاشون؟ می گه کاشکی ما 4 نفربودیم!من خودم بزرگ شم می تونم بچه بیارم؟می گم آره می گه اخ جون یه دونه دختر می آرم بشیم 4 نفر. دوباره می پرسه من می شم مامانش؟پس باباش کی می شه؟  
15 مرداد 1392

بدون عنوان

شنبه اومدم برم سر کار موهای هستی رو شونه زدم و خرگوشی بستم تا باباش که می خواد ببره مهد کودک نیمه آماده! باشه..بیدار شد و با هام خدافظی کرد.اما باباش ظهری زنگ زده بود می گفت بعد رفتنت گریه کرد شب قبلش هم بهم گفته بود فردا نرو کلاس.من شنبه ها از سر کار می رم کلاس زبان.حدود ساعت نه شب می رسم خونه.بچه کلا بدون مادر داره بزرگ می شه!!!! خلاصه تصمیم گرفتم زودتر برم خونه نه کلاس زبان رفتم و نه باشگاه.رفتم که دلتنگی هستی یه کم جبران بشه...
30 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

هستی جون تو آشپزخونه یه مورچه پیدا کرد ورش داشت و دوید سمت اتاق خواب.تو دلم به بچگیش خنده ام گرفت چون فکر کردم می خواد مورچه رو بندازه تو بالکن بیرون از خونه. اشتباه فکر کرده بودم... چون... رفت و مگس کش رو آورد با حوصله نشست مورچه رو گذاشت زمین و با مگس کشزد تو سر مورچه تا بکشدش!!!
30 ارديبهشت 1392

فک و فامیله ما داریم!

امروز وقتی خونه رسیدم خسته و کوفته رفتم رو تخت دراز کشیدم یه کم که گذشت دیدم فایده ای نداره گشنه هم هستم گفتم هستی برو واسم گردو بیار.رفته به باباش می گه بابا یه ظرف بده!باباش هم بهش یه ظرف داد بعد همونطوری گردوی نشکسته رو از تو نایلونش داشت می ریخت تو بشقاب (من صداشو می شنیدم)فکر کنید می خواست بیاره من بخورم!خلاصه باباش چند تایی شکوند و بعد از چند دقیقه بدون گردو اومده پیشم!قبل از اینکه من چیزی بگم خودش خندیدید و گفت یادم رفت گردو بیارم! اینجاست که باید بگی فک و فامیله ما داریم! ...
19 فروردين 1392

بدون عنوان

هستی که مامان بزرگشو تو عید از دست داد الان حواسش به پدر بزرگش هست.برام جالبه دیشب بهش می گفت:هر وقت تهنا شدی بیا پیش ما باشه آقا! و امروز که پدر بزرگش رفت به من می گه مامان اصلا خوب نشد آقا رفت نه!
18 فروردين 1392

از یک تا ده

هستی کوچولوی ما تا بیست بلد شده بشماره و تا 10 اعداد رو از روی شکلشون یاد گرفته حالا هر از چندی می آد و می پرسه مامان 4 با 7 چند می شه؟3 با 1 چند می شه؟
28 اسفند 1391