هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

بزرگ شدن هستی

1398/9/11 16:05
نویسنده : مامانی
301 بازدید
اشتراک گذاری

هستی من تابستون امسال فراز و نشیب احساسی زیادی با یکی از دوستاش داشت.پروژه جالب و واقعی و در واقع مهارت آموزی جدیدی بود.هم برای هستی و هم برای من مادرش.در واقع با یکی از همکلاسی های مدرسه اش که خیلی مشتاق بود صمیمی بشه و رابطه بیشتر ازی همکلاسی باهاش داشته باشه و من در کنار بودم.همه جوره.سعی می کردم از خودم نظری ندم و حواسم بهش باشه و در حین ایجاد کردن موقعیت های بیشتر برای با هم بودن و شناختنشون اجازه بدم خودش تصمیم بگیره.مهم بود چون براش خیلی مهم بود.فکر کن ساعت پنج از سرکار می رسیدم خونه و قرار پارک دسته جمعی شونو از ساعت شش تا نه باید اجرا می کردیم و خوب باید بهشون خوش می گذشت.البته ی بار وقتی دیدم از ساعت هشت که زمان پایانی قرارمون بود و چونه می زدند که تا ساعت نه باشه و تا ساعت نه طول کشید و دوباره اصرار بر موندن داشتند به شدت عصبانی شدم و گفتم تا ی مدت پارک نمیاییم.چون سر حرفتون نمی مونید.

خلاصه تا اینکه شد آخرای تابستون و هستی به این نتیجه رسید که خصوصیات خودش و دوستش با هم جور در نمیاد...تازه داستان دیگه ای شروع شد و هستی تصمیم گرفت دوستیشو کمرنگ تر کنه.

مدرسه ها باز شدند و سال تحصیلی شروع شد.کش و قوس هستی با دوستهاش داره متفاوت میشه.خوب بچه با احساسیه.

یکی دو هفته پیش اومد گفت که دوباره با الینا دوست شدم.گفتم چجوری شد؟گفت بهم قول داد که اخلاقشو عوض کنه ..

این هفته دوباره گفت نه الینا عوض بشو نیست.اما نمی دونم چی به روژین گفته که اون دلش سوخته اومده میگه الینا تنهاست.امروز با گریه زنگ زده میگه خود روژین از دست الینا ناراحت بود اما زنگ آخر نمی دونم الینا چی تو گوش روژین گفت که نظرش عوض شد و به من گفت الینا میگه هستی همه ی دوستامو ازم گرفته.بهش گفتم مگه برا ت مهمه که با الینا کی دوست باشه؟گفت نه اما روزین نباشه😉

داخل پرانتز بگم هستی حتی اگه موضوعی بسیار ناراحتش کنه اهل یار کشی و بدجنسی نیست و حتی به نظرمن ی وقتهایی متاسفانه از حق خودش حتی دفاع هم نمیکنه چون فکر می کنه حالا طرف مقابل ناراحت میشه یا دیگران ی فکرهای دیگه ای می کنند.کلن مردم دار و تودار هست.

خلاصه دیروز رفته بودم جایی با دو تا خانم همصحبت شدم.اونا دوتاشونم ازدواج کرده بودند اما بچه نداشتند هر سه از محسنات و دردسرهای بچه گفتیم یکی از خانمها می گفت من عاشق بچه ام اما با وجود گذشت ده سال از ازدواجمون می گذره همسرم مایل نیست و میگه زوده.میگفت همسرم میگه بچه دیگه تیر خلاصیه مسولیتش سنگینه و ...من گفتم بچه شیرینیهای خودشو داره و ی وقتهایی فقط من مادر متوجه سختیها و شیرینیهای خاص بچه خودم میشم.گفتم من امسال برای اولین بار متوجه شدم که دخترم ترجیح میده با دوستاش باشه تا من به هم ریختم.فهمیدم دیگه داره بزرگ میشه و اون بچه کوچیکی نیست که منو به دیگران ترجیح بده.در واقع داره بزرگ میشه.و خوب می دونم به سن بلوغش هم مربوط میشه و تغییرات هورمونی.

ی چیزی هم ناراحتم کرده بود شنبه همین هفته به دوتا از دوستای هستی گفته بودم از مدرسه بیان خونه ما تا با معلم زبان هستی میاد خونمون و کلاس برگزار میشه آشنا بشن و بعد از این باهم کلاس تشکیل بشه.ومن شب قبلش که ساعت ده ونیم تیچرش خبر داد شنبه اوکی شده و میاد برای بچه ها ناهار درست کردم و خونه رو اماده که خودم سرکار هستم بچه ها راحت باشن.

همه چی خوب برگزار شد من ساعت پنج رسیدم خونه.تیچر خونه بود و کلاس داشت با خوبی وخوشی پیش می رفت. من که شنبه ها باشگاه میرم احساس کردم بهتره نرم و خونه باشم.تا ساعت هشت شب ما با مهمونهای کوچولومون که نه بزرگمون خوش بودیم.بعد از رفتنشون تا ساعت ده همینطور هستی سرحال نبود ازش پرسیدم گفت آره از دست روژین دلخورم که همه دوستاشو خونشون دعوت کی کنه منو نه.!

کلی براش دلیل آوردم که منطقی باشه اما چه فایده...ناراحت بودم که با وجود اینکه دارم همه تلاشمو می کنم بازم ی سری مسایل که مهم هم نیستن و حساسیت های بیخودیه داره اوقاتمونو تلخ می کنه.

و من نمی تونم در حال حاضر برای جگر گوشه نازم کاری کنم.

بعله حالا ادامه ماجرا که برمیگشت به سه شنبه شب که خونه بودم هستی اومد پیشم و گفت مامان ازت معذرت می خوام گفتم براچی؟ گفت همش عصبانی میشم!باهات بلند حرف می زنم داد می زنم...و بغض کرد کم مونده بود که گریه کنه.😔

مونده بودم.درواقع هیجانات بلوغه و ما اولیا و بیشتر مادرا باید این دوره رو با جگر گوشه هامون مدارا کنیم که به سلامت بگذرند.

پسندها (2)

نظرات (0)