هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

یک آذر۹۸عروسی مهرناز جون

ست مادر و دختری من و هستی جون واسه عروسی مهرناز جون دخترعمو قبل عروسی خود هستی این مدل لباس رو انتخاب کرد و گفت دوست دارم اینو برام بدوزی من که خیالم راحت بود هستی لباس داره با خودش رفتم پاساژ و این رنگ رو خودش انتخاب کرد و مدلشم که فقط می گفت همین باشه. بالاخره پروژه خیاطی تموم شد.طولانی شد چون من فقط شبها اونم ب مدت محدود می تونستم خیاطی کنم. البته تو دوخت لباس خودم کم آوردم و رفتم سراغ عمه هستی که خیاط حرفه ایه.و با کمک ایشون و دختر باسلیقه اش بالاخره تموم شد. بعد اتمامش هردو راضی بودیم.قشنگه که ببینی دخترت اونقدر بزرگ شده که باهاش لباستو ست می کنی.دوست دارم🤩روز عروسی هم به اتفاق امیر رفتیم آتلیه پایا عکس انداختیم. ...
12 آذر 1398

بزرگ شدن هستی

هستی من تابستون امسال فراز و نشیب احساسی زیادی با یکی از دوستاش داشت.پروژه جالب و واقعی و در واقع مهارت آموزی جدیدی بود.هم برای هستی و هم برای من مادرش.در واقع با یکی از همکلاسی های مدرسه اش که خیلی مشتاق بود صمیمی بشه و رابطه بیشتر ازی همکلاسی باهاش داشته باشه و من در کنار بودم.همه جوره.سعی می کردم از خودم نظری ندم و حواسم بهش باشه و در حین ایجاد کردن موقعیت های بیشتر برای با هم بودن و شناختنشون اجازه بدم خودش تصمیم بگیره.مهم بود چون براش خیلی مهم بود.فکر کن ساعت پنج از سرکار می رسیدم خونه و قرار پارک دسته جمعی شونو از ساعت شش تا نه باید اجرا می کردیم و خوب باید بهشون خوش می گذشت.البته ی بار وقتی دیدم از ساعت هشت که زمان پایانی قرارمون بود ...
11 آذر 1398

هستی خانم با معرفته!

دیروز جمعه بود و من و هستی با هم رفتیم استخر.چون تابستون سال گذشته و امسال هستی کلاس آموزش شنا رفت.دیگه برا خودش شناگر ماهری شده.من کرال پشت و دوچرخه تمرین می کردم عین ماهی از من خدافظی می کرد کخ بره اونور استخر تا تکون می خوردم می دیدیم کنارم داره شنا می کنه.به دو تامون حسابی خوش گذشت.معمولا باهم می ریم اما دوستای هستی هم میان.اما این بار تنها بودیم و حسابی با من تمرین کرد... عصری عمه هستی زنگ زد که باهم بریم بیرون.ما هم موافق بودیم بنابراین دو تا خونواده به اتفاق رفتیم سرزمین عجایب.اونجا هستی و اشکان مشغول بازی شدند و ما بزرگترها مشغول صحبت. زهرا خانم گفت احتمال داره با خواهراش وبا تور گردشگری ماه آینده برن ترکیه.و به من هم پیشنهاد د...
6 مهر 1398

ایده مجتمع هستی

هستی جون مدتی هست که به شغل آیندش فکر می کنه.تقریبا یک سالی میشه.یک روز اومد و گفت می خواد مجتمع بزنه و توش کلاسهای مختلفی دایر کنه.می خواد مدیر این مجتمع باشه.و از دوستاش برای اداره کلاسها استفاده کنه.رفته رفته تعداد کلاسهاش زیاد شده و بهش بیشتر فکر کرده.مثلا اینکه با بچه های زرنگ کلاسش می خواد در این امر همکاری کنه.کلاس سرگرمی هم داره.تابستون دیوار مدرسه ای که تو مسیرمون بود رو رنگ و نقاشی می کردند.هستی وایستاد نگاهشون کرد و گفت منم مجتمع زدم دیوارشو می دم اینطوری خوشگل کنن.البته چون بهش گفتیم باید ی کم صبر کنه تا بزرگتر شه آروم شده اون اوایلش که می گفت بریم جا واسش پیدا کنیم... حتی به این فکر کرده که از بچه ها چقدر بگیره به مربی ها چقدر ح...
11 مهر 1395

جشن اولین روز مدرسه

هستی جون هم کلاس اولی شد. با نزدیک شدن به بازگشایی مدارس که هستی از حدود بیست روز قبلش شروع به شمارش روزهاش کرده بود شور و شوق هستی برای یادگیری حروف الفبا بیشتر می شد. تو مدرسه که پیش همه ایستاده بود مدیر مدرسه اعلام کرد که اسم تک تک بچه ها رو می خونن و بچه ها می رن پیش خانم معلمشون و از زیر قران رد می شن و می رن سر کلاسشون.کیفش پیش من بود.اومد که کیفشو ببره گفت مامان الان بهمون الفبا رو یاد می دن؟ گفتم نه عزیزم حالا برو سرکلاس... حسابی براش خاطره انگیز شده بود.از طرف مدرسه هم مجری و خان بابا و نوید(برنامه کودک تلویزیونی استانی) اورده بودند. بعد از یک ساعت رفتیم خونه.همش با خوشحالی حرف می زد.دوباره می پرسید فردا بهمون آ رو می...
1 مهر 1394

جشن روز دختر 25 مرداد

بیست و ششم جشن عروسی دختر عمه هستی جون بود.از یکی دو ماه پیش هستی تو فکر این بود که واسه روز دختر جشن بگیره.من هم که درگیر خیاطی واسه جشن بودم.اونم با وجود اینکه ساعت 5 میرسم خونه و وقتم محدوده.از طرفی تو این فاصله بچه ام یک هفته تو بیمارستان بستری شد و بعد از اونم درگیر اسباب کشی بودیم.خلاصه همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا مامان هستی بی وقفه بدوه.!!! ازش قول گرفته بودم که تا قبل عروسی به روز دختر فکر نکنه.بالاخره بعد از کلی صحبت روز پنج شنبه خونه مامانم جشن گرفتیم یه کیک پختم و واسش به خواسته خودش ماشین کنترلی خریدم و ... راستی روز عروسی باهه رفتیم اتلیه عکس انداختیم.که حتما به محض اماده شده تو وبلاگ قرار می دم. ...
1 شهريور 1394

بدون عنوان

دیشب تو سریال ماه رمضان مرده واسه بچه داشت لالایی می خوند.همچین محزون داشت می خوند.یه وقت دیدم هستی به طرز مشکوکی بی حرکت و بی صدا شده....بچم داشت با صدای لالایی غمگین گریه می کرد.تا گفتم هستی جون خودش خندش گرفت.اما تاثیر آهنگه غیر قابل انکار بود...بغلش کردم و نازش کردم.خوب شد.
7 تير 1394

هوشنگ خداحافظ!

شبکه سه تا چند روز پیش هر شب سریالی پخش می کرد به نام شمعدونی(به کارگردانی آقای سروش صحت و بازیگرانی از جمله آتنه فقیه نصیری-محسن قاضی مرادی و ....). هستی از این سریال خیلی خوشش می اومد مخصوصا از کاراکتر هوشنگ.بهش هم می گفت خیلی خنگه و...اخرین قسمت رو که داشت پخش می کرد و متوجه شد یهویی زد زیر گریه و گفت هوشنگ خداحافظ....بغلش رفتم و بهش گفتم از فردا به خاطر ماه رمضون سریالهای دیگه پخش می شه.شاید اونا از اینم بهتر باشن...خلاصه آروم شد.
3 تير 1394