تونل سرسره در پارک
پریشب خاله فاطمه زنگ زد و گفت دارند می آیند خونه ما.
وقتی به هستی گفتم بیا خونه رو مدتب کنیم طیق معمول پرسید مامان کی می خواد بیاد.این سوال همیشگیشه.یا جواب می دم بابا داره می آد و یا می گم هیچ کس خودمون داریم زندگی می کنیم.به طوری که یکی از تکیه کلامهای هستی شده که :هیچی داریم زنده ای(همون زندگی خودمون)می کنیم.
خلاصه انچنان حرفه ای به من تو مرتب کردن خونه کمک می کرد و خوشحال بود که نگو.
فاطمه و امیرآقا اومدند.بعد از شام ساعت 12 شب بود که تصمیم گرفتیم بریم پارک یه هوایی بخوریم.
تو پارک الغدیر هستی رو سوار سرسره کردیم یه تونل سرسره هم بود که مناسب بچه های بزرگتر بود اون شب هستی رو فقط سوار سرسره های کوچیک کردیم و خودمون یه دلی از عزا درآوردیم و سرسره بازی کردیم.
فرداش(دیشب) هم خاله اینها موندند و ایندفعه شام رو بردیم پارک و بعد شام هستی با باباش سوار اون تونل سرسره شد.دیگه کوتاه نمی اومد.اصلا سمت این یکی سرسره ها نگاه نمی کرد.از هیجانش خوشش اومده بود.قبل از اینکه برسه زمین داد می زد می گفت بازم بازم!
خلاصه تا پاسی از شب اونجا بودیم که بالاخره بازهم با گریه هستی خانم دل کندیم و اومدیم خونه.
جالبه که فردا صبح به محض اینکه از خواب بیدار شد گفت مامان بریم پارک.و وقتی بهش گفتم نه الان که گرمه می کفت پس با عمو امیر می رم.!
خاله اینا رفتند و هستی بدون اینکه بگه دلتنگ خاله و عمو شده بود تا دو سه ساعت بیتابی کرد.بعد از سرش افتاد.