هستی جون و ترسهاش
حالا صبحها که بیدار می شه می گه (با لبخند)مامان کولر بهم می خنده.
الانم یه نیم ساعتی هست باهاش مشغوله.حرف می زنه.بهش نگاه می کنه با آهنگ صدای مختلف انگار که آدم زندست.بهش می گه خوب...چه خبر؟سلامتی؟
شما چه خبر؟شمام سلامتی؟
ترسوندمت؟برو...کی بود.؟هستی جون.هستی جون دیگه؟خلاصه نمی دونم چرا اینقدر خوشحاله باهاش.
راستی هستی چون از طبقه بالا صدا می آدمی پرسه چیه می گیم همسایست.همسایه و دریچه کولر رو باهم یکی می دونه.تفکیک نمی کنه هر وقت می خواد بگه ترسیده می گه کولر همسایه دارم اونجوری نگام می کنه.اونوقت همسایه ها هم می بیننش محبت می کنن.نمی دونم.
الان رفته اتاق خواب به دریچه می گه به اونا دست نزنیا من اونارو لازم دارم.باشه.
کلا باد و کولر براش مهمه.از پنجره که باد می آدیا بیرون می ریم می پرسه مامان باد از کجا می آد.می گم از هوا.از آسمون.
می مونم از سوالایی که جوابش راحت هم نیست.