هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

هستی من

1390/11/11 20:57
نویسنده : مامانی
1,029 بازدید
اشتراک گذاری

تا دو سه ماه پیش که فقط به شغل شریف خانه داری مشغول بودم.اون روزهایی که با هستی جون خوش گذرونده بودم،یا باهاش بازی کرده بودم،یا هستی جون غذاشو خوب خورده بود احساس خوبی به من دست می داد احساس یه مادر تمام عیار. اعتماد به نفسم بالا می رفت .

اما الان دیگه فقط اینا نیست حالا که بعد از دو ماه تونستم با اتمیک درصد آهن رو خوب درآرم و یا حالا که کارام داره دستم می آد اعتماد به نفسم بالا می ره.هرچند هنوز ذهنم درگیر کلسیم و منیزیم و آلومنیوم هست.اما عمده راهو رفتم.

هستی جون هم دیگه داره با این شرایط کنار می آد.صبحها که می خوام برم سر کار بغلم می گیرم تا ببرمش دستشویی با چشمهای بسته ازم می پرسه کجا می ریم می گم دستشویی دوباره می پرسه نه بعدش کجا می ریم (انگار می خواد از زبون خودم بشنوه که می ریم مهد)و وقتی می شنوه مهد ،یه کم خودشو لوس می کنه که نه من مهد نمی آم.تا می گم عوضش خودم می آم دنبالت ساکت می شه.

خیلی خوشش می آد که فقط من نرم دنبالش.از حالا تنوع طلبه.یه شبهایی می گه مامان :فردا باباهم بیاد دنبالم.تو این دو ماهه یه بار خاله جونش رفته دنبالش هر از چندی می گه فردا خاله بیاد دنبالم.

امروز قرار بود داداش اینا بیان قزوین.صبحی به هستی گفتم شاید دایی بیاد دنبالت با خوشحالی گفت کدوم دایی؟گفتم بابای امیر رضا.کیف کرد.بعد از ظهر که من هنوز سر کار بودم داداش رفته بود مهد و هستی رو آورده بود.من اومدم خونه دیدم داداش خوابوندتش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آفرو
23 آذر 90 21:34
خوشحالم که رفتی سر کار