بدون عنوان
امروز صبح که داشتیم صبحونه می خوردیم تا اولین لقمه نون و پنیر خورد از درد دندونش ناله کرد و طفلی دیگه خودش نخورد منم که موزهارو گذاشته بودم بالکن تا سیاه نشند تو اتاق بهش گفتم یه دونه موز بیار بخور. اما اونم نصفشو نخورده بود که باز از درد دندون ادامه نداد. گذشت تا ساعت حول و حوش یک بعدازظهر بود من تو آشپزخونه مشغول پختن غذا بودم چند بار صداش کردم تا بیاد سیب زمینی سرخ کرده بخوره اما هیچ صدایی ازش نیومد.با تعجب رفتم اتاق خواب آخه بالکن مشرف به اتاق خوابه .! دیدم از بالکن دراومد تو اتاق اونم خندون و انگاری که با تمام صورتش موز خوده باشه گفت: از این ور خوردم دندونم درد نمی کنه. بعله موز برداشته بود خورده بود با ناباوری و خوشحالی رفت...