هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

بدون عنوان

هستی جون تو آشپزخونه یه مورچه پیدا کرد ورش داشت و دوید سمت اتاق خواب.تو دلم به بچگیش خنده ام گرفت چون فکر کردم می خواد مورچه رو بندازه تو بالکن بیرون از خونه. اشتباه فکر کرده بودم... چون... رفت و مگس کش رو آورد با حوصله نشست مورچه رو گذاشت زمین و با مگس کشزد تو سر مورچه تا بکشدش!!!
30 ارديبهشت 1392

فک و فامیله ما داریم!

امروز وقتی خونه رسیدم خسته و کوفته رفتم رو تخت دراز کشیدم یه کم که گذشت دیدم فایده ای نداره گشنه هم هستم گفتم هستی برو واسم گردو بیار.رفته به باباش می گه بابا یه ظرف بده!باباش هم بهش یه ظرف داد بعد همونطوری گردوی نشکسته رو از تو نایلونش داشت می ریخت تو بشقاب (من صداشو می شنیدم)فکر کنید می خواست بیاره من بخورم!خلاصه باباش چند تایی شکوند و بعد از چند دقیقه بدون گردو اومده پیشم!قبل از اینکه من چیزی بگم خودش خندیدید و گفت یادم رفت گردو بیارم! اینجاست که باید بگی فک و فامیله ما داریم! ...
19 فروردين 1392

بدون عنوان

هستی که مامان بزرگشو تو عید از دست داد الان حواسش به پدر بزرگش هست.برام جالبه دیشب بهش می گفت:هر وقت تهنا شدی بیا پیش ما باشه آقا! و امروز که پدر بزرگش رفت به من می گه مامان اصلا خوب نشد آقا رفت نه!
18 فروردين 1392

از یک تا ده

هستی کوچولوی ما تا بیست بلد شده بشماره و تا 10 اعداد رو از روی شکلشون یاد گرفته حالا هر از چندی می آد و می پرسه مامان 4 با 7 چند می شه؟3 با 1 چند می شه؟
28 اسفند 1391

بدون عنوان

یه ماهی می شه نرفتیم خونه عزیز هستی.و هستی جون دلش خیلی تنگ شده بهش گفتیم هوا گه گرم شد عید که شد میریم خونه شون.و خالا هر روز از خواب بیدار می شه می پرسه هوا گرم شده؟چند تا دیگه باید بخوابیم تا بریم خونه عزیز...
28 اسفند 1391

تولد هستی جون

تولد هستی من امسال تبدیل به یه خاطره خیلی بد یا نه شاید هم خوب شد. امسال که متاسفانه به خاطر مامان امیر رضا و امیر حسین جشنی در کار نبود.قرار بود روز تولدش زودتر از سر کار بیام تا باهم بریم شهر بازی و بعدش رستوران که خیلی دوست داره و خلاصه براش به یادموندنی بشه.که از قضا من نتونستم زودتر بیام و بعدشم یه تصادف همه چی رو برعکس کرد.که ما تا نیمه شب تو بیمارستان بودیم.البته جای شکرش باقیه که ضرر جانی ندیده بودند.(هستی و بابایی).در هر صورت اون روز و شب بد گذشت بهمون.
29 دی 1391

مامان کاش واسه خودت هم می خریدی؟

این جوک رو یه همکاری واسم تعریف کرده.کی؟حدود 8 سال پیش.و تو موقعیتهای مختلف که مصداق پیدا می کنه یادم می آد: از اونجایی که اسکاتلندیها به خساست معروف هستند دو تا دوست باهم می رند سینما یکی از اونا یه شکلات گنده ای می خره و در حین تماشای فیلم بدون اینکه به دوستش تعارف بزنه شروع می کنه به خوردن.دوستش که می بینه شکلاته داره تموم می شه و خبری از تعارف نیست خودش رو می زنه به اون راه (!)و می پرسه خوشمزه هست؟ دوستش هم با بی خیالی تمام جواب می ده:آره کاش تو هم واسه خودت یکی می خریدی حالا هستی داشت شیر موز می خورد برگشته به من می گه :مامان کاش واسه خودت هم می خریدی می فهمیدی چقدر خوشمزست! من:     ...
19 آبان 1391

3 سال و 7 ماهگی هستی ما...

و اما امروز سر کار بودم که بابایی بهم اس ام اس داد که هستی خونه است می گه می خوام مامان بهم زنگ بزنم.تعجب کردم چون اون موقع باید هستی مهد می بود و باباش سر کارش. زنگ زدم خونه.هستی گوشیو برداشت باهاش حرف زدم و گفتم بابا کو؟ گفت بابا سر کاره.بهم گفت نرفتم مهد کودک آخه می خواستم نقاشی بکشم مگه بابا بهت نگفت که به من زنگ بزنی؟ خلاصه بابایی اومده بود صبح ببرتش مهد خودش گفته بود می مونه خونه.این اولین باری بود که همچین تنهایی رو اونم با پیشنهاد خودش و تا لااقل 2-3 بعد از ظهر تجربه می کرد.هر کدوممون چند باری بهش زنگ زدیم تا باباش بره خونه.در کل پشیمون نشده بود. ای جونم قربونش برم. ...
19 آبان 1391

بابای هستی خانم

از سر کار که اومدم خونه بابایی خونه بود.داشت استراحت می کرد.و هستی خانم طبق معمول باباشو خواب کرده بود و خودش بیدار.بهش می گم امروز بابا پسر خوبی بود؟یه کم فکر می کنه و می گه نه نه خونه رو جارو نکشید. بابایی از دو روز پیش قرار بود خونه رو جارو بکشه که باز هم بد قولی کرده بود. ...
17 آبان 1391

هستی در حمام!!

هستی هنر دوست ما تو حموم بیشتر هوس می کنه که بخونه. می گم آماده ای لباساتو بپوشونم می گه صبر کن من یه شعر بخونم... بعد می گه خوب حالا شعر پلیس رو می خونیم... باز هم پلیسه مامانو جریمه کرده حتما مامان جون با گوشی صحبت کرده...با زهم پلیسه بابا رو جریمه کرده حتما بابا...(خودش شعرشو قطع می کنه و می گه )اینو نمی گم اون یکی رو می گم بخونید...آهای آهای پلیسا...آهای مهربونا...ما شما رو دوست داریم....(دوباره مکث می کنه و این بار بلندتر می گه )صدا کمه ...بلندتر... آفرین...تو شهر ها جاده ها شما دور می زنید به ماشینا می گید سبقت نگیرید... ...
17 آبان 1391