هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

اولین دندان شیری هستی افتاد.

یه هفته ای می شد که دندون نیش پایین(شماره یک چپش)لق می زد.بچم اذیت می شد روزهای اول که گریه می کرد یواش یواش عادت کرد. پنج شنبه که تعطیلی بودم باهم رفته بودیم بیرون.که با خوشحالی دندونشو بهم داد و گفت مامان در اومد.(27 آذر ماه). بهش گفته بودم که دندونت که در اومد فرشته دندون برات هدیه می آره که بهت تبریک بگه و تشکر کنه که درد دندونو تحمل کردی. پرسید چی می آره؟باید دعا کنم تا اون چیزی که می خوامو بیاره؟برا تو چی آورده بود.چجوری می آره. اینقدر پرسی تا آخرش گفتم مامان بابا ها می خرن می گن فرشته دندون آورده. خیالش راحت شد گفت آها اینطوری به من می خوای بگی مبارکه!! من: دندونشو نگه داشتم. الهی قربونش برم. اما چقدر مرا...
7 دی 1393

بدون عنوان

چند روز پیش خونه که رسیدیم هستی خانم شروع کرد به بهونه گیری.دنبال یکی از دفتر نقاشی هاش می گشت و مطمئن بود که من گمش کردم! از رو هم نمی رفت خلاصه منم دیم آروم نمی شه تحویلش نگرفتم خودمو زدم به بی خیالی و مشغول خیاطی شدم.یه کم که گذشت با خوشحالی اومد و گفت پیداش کردم.بعدشم اومد بوسم کرد.گفتم آشتی؟ گفت آره. گفتم شیطونه از جلدت در اومد بیرون؟ گفت آره.حالا رفته تو جلد یه بچه دیگه من: .پس بیچاره اون بچه! هستی: بیچاره اون مامان بچه! من: ...
29 آبان 1393

اعتماد به نفس!

24 و 25 ام مهرماه رفتیم عروسی پسر عموم.سوار ماشین شدیم به باباش می گم بابا هستی اینقدر رقصید... باباش می گه آره هستی؟ می گه آره آخه احتمال به نفسم بالاست؟! من: باباش: خودش: می گم اعتماد به نفس! نه احتمال به نفس!(حالا نمی دونم از کجا این به ذهنش رسیده بود!؟) با کلی هجی کردن آخرشم یه چیزی گفت شبیه احتماد به نفس! ...
28 مهر 1393

بدون عنوان

کودک بايد در فضايی سرشار از خوشبختی ، محبت و تفاهم بزرگ شود. شانزدهم مهرماه (8 اکتبر) در برخی نقاط دنيا از جمله ايران روز جهانی کودک است.  روز جهاني کودک بهانه اي براي ورود به جهان کودکان است؛ براي ورود به اين جهان بايد آگاهي هاي خود را فراموش کنيم و با ناآگاهي هاي کودکانمان همراه شويم. آموختن زبان کودکانه نيز قدم بعدي است.در سال 1946 بعد از جنگ جهاني دوم در اروپا ، انجمن عمومي سازمان ملل به منظور حمايت از کودکان ، مرکز يونيسف را که ابتدا انجمن بين المللي ويژه کودکان سازمان ملل نام گرفت ایجاد کرد. در سال 1953، يونيسف ( United Nations International Emergency Fund ) يکي از بخشهاي دائمي در سازمان ملل گرديد . و روز 8 اکتبر " روز...
16 مهر 1393

بدون عنوان

امروز هستی حالش خوب نبود ترجیح دادم نرم سر کار.تا زودتر خوب شه.رفتیم صبحونه بخوریم من قبلش نشسته بودم رو صندلیش.اومده آشپزخونه بهم می گه از رو صندلی من پاشو.پاشدم و رو صندلی دیگه ای نشستم می گم حالا چی می شد اونجا می نشستم؟جواب می ده فقط بابا می تونه اینجا بشینه اونم به خاطر اینکه من و بابا فامیلیمون یکیه!!! بهش گفتم باشه عصر هم بابا ببرتت دکتر چون فامیلیتون مثل همه.الانم بابات بیاد بهت لقمه بده چون فامیلیتون عین همه!.... با قیافه حق به جانب گفت: ایییی بابا شوخی کردم.!!!
14 مهر 1393

یه جمعه خوب

دیروز جمعه خوبی داشتیم.قبل از ناهار رفتیم پارک که به هستی قولشو داده بودیم. بعد از اینکه سیر شد اومدیم خونه.اومدیم خونه ناهار پیتزا درست کردم.خوب شده بود.استقبال شد!بعد از برنامه فتیله و بازی هستی رو بردم پارکینگ دوچرخه سواری کرد.بعدشم دوباره سه تایی رفتیم بیرون و بعد هستی رو بردم حموم.این بار برای اولین بار یه کم گذاشتم تو حموم بدون من تنها بمونه و با عروسکش تو وان بازی کنه. البته صدای منو از اتاق می شنید و شرطش هم این بود که حتما یا من یا باباش تو اتاق باشیم.و بالاخره بعد از شام ساعت ده و نیم بعد از یه قصه خوابید. ...
5 مهر 1393

پیش دبستانی

هستی خانم شد پیش دبستانی.خودش فکر می کنه خیلی بزرگ شده.هر وقت ازش تعریف می کنم یا جایی که خودش هم تعجب می کنه می گه خوب من دیگه دارم میرم پیش دبستانی.بزرگ شدم.باید بزرگتر بشم... ای جان قربونت برم... ...
5 مهر 1393

شهر موشها

دیروز بعد از یک هفته هماهنگی با عمه هستی جون بالاخره تونستیم بریم سینما.چهار تایی اشکان و هستی و من و عمه زهرا.فیلم شهر موشهای 2 بود خانم برومند با ایده ای که از شهر موشهای بچگیمون(دهه 60) گرفته بود.اون موشها بزرگ شده بودند و حالا بچه هاشون سوژه داستان شده بودند.البته برای بچه ها جالبیش همون داستان کودکانه موشها بود و برای ما حس نوستالژیک کودکیمون.وسط فیلم هستی گریه کرد.بغلش کردم و پرسیدم چی شده؟گفت اسمشو نبر...(بچه گربه توی فیلم مامانش پیشش نبود و بچه موشها برای تنهاییش ترانه خوندند و ازش در برابر موشهای بزرگ که می خواستند از شهرشون بیندازند بیرون دفاع کردند)... قربونش برم که اینقدر احساساتیه. ولی در کل فیلم خوبی بود.به هستی و اشک...
31 شهريور 1393

باب اسفنجی

دیروز برگشتنی رفتیم سر کوچه سوپر مارکت.هستی خانم سی دی باب اسفنجی رو دید.گیر داد که برام بخر.حالا این در حالی هست که کارتون باب اسفنجی رو هر روز عصر شبکه پویا نشون می ده و هستی و یه وقتهایی هم من باهاش می بینیم.نخریدم.وقتی دلیل نخریدنمو گفتم گفت من طاقت ندارم تا عصر (دو ساعت دیگه)صبر کنم تا ببینمش! خلاصه با اخم اومدیم خونه.رفت آب بخوره دوباره زد زیر گریه که آرم من دیگه تو لیوان باب اسفنجی ام آب نمی خورم چون یادش می افتم اصلا تو هم داری دروغ می گی دیگه باب اسفنجی رو دوست نداری.. خنده ام گرفته بود... یه چند دقیقه ای که باهاش صحبت نکردم حالش خوب شد و اومد بغلم... ...
18 شهريور 1393

بدون عنوان

با هستی رفتیم بیرون برگشتنی سوار تاکسی شدیم.من نشستم و به راننده گفتم خسته نباشید!هستی خانم هم بدون معطلی انگار که من با اون باشم گفت مونده نباشید!اولین بار بود ازش همچین جمله ای می شنیدم.خودمم به کار نمی برم.یه نگاه به راننده کردم و به زور تونستم جلوی عکس العملمو بگیرم. ...
18 شهريور 1393