هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

سن مامان بزرگ

دیشب می پرسید:مامان!مامان بزرگ چند سالشه؟(با وجود این که مامان بزرگش 6 ماهی هست فوت کرده هنوز سنش براش زنده هست!!) می گم 67 یعنی منم مامان بزرگ بشم می شم 67 ساله؟ کلا این روزها سن براش خیلی مطرحه.با پسر آقا ایرج بازی کرده بود اومده بود بهم می گفت من بهش گفتم 4 ماه دیگه می شم 5 ساله.اون الان 5 سالشه. امروز چشمامو باز کردم دیدم کنارمه.بیدار شده بود و اومده کنار تختم.بغلش کردم و بردم سر جاش.دوباره داشت بهونه می گرفت که منم ببر سر کار.آروم که شد گفت چطور شده هنوز نرفتی؟!! (سعی می کنه تو صحبتهاش از کلمات بزرگانه استفاده می کنه.) ...
21 مهر 1392

هستی ام!

داریم با بچگیهات زندگی می کنیم.لذت می بریم.جز اون مواقعی که غیر منطقی می شی و البته دفعاتش کمه بقیه لحظات، کاملا زیبا بودن موهبت خدادادی رو با گوشت و پوستمون لمس می کنیم...خدا کنه....
18 مهر 1392

بدون عنوان

هستی جون ازم می پرسه مامان کی از درختهای باغ آقا (پدربزرگش منظورشه)سیب و موز در می آد؟ فرداش باباش بردش باغ تا ببینه که سیب و موز از درخت گیلاس یا بوته خیار در نمی آد. از امروز هم به غیر باله و نقاشی هستی جون قراره هفته ای یه جلسه سفاگری رو تجربه کنه. ...
4 مهر 1392

ماه همه جا هست.

آخر هفته دو سه روزی رفتیم شمال.(رودس-رامسر)کلا خوش گذشت. حتما عکسهای هستی خانم رو آپلود می کنم. شبی تو ماشین به ماه نگاه می کرد پرسید مامان ما هر جا می ریم ماه هم با ما می آد؟ تا بیام فکر کنم و جواب بدم گفت:آها فهمیدم مثل خدا همه جا هست.
4 مهر 1392

خدا!

دیروز تعطیل بود من و هستی بیشتر وقتمون رو با هم گذروندیم. باهم داشتیم فیلم می دیدیم که حرف از خدا افتاد(تو فیلم) ازم پرسید مامان مگه نگفتی خدا هرجای خونمونه؟اینجا هم که می گه هست؟تو خونه همسایه هم که هست؟مگه میشه همه جا باشه؟ جواب دادم خدا اینقدر بزرگه که همه جا هست. بازم پرسید اصلا من می خوام خدارو ببینم؟نمی خوام فقط اون منو ببینه!!!! شما جای من باشید چی می گید؟
12 شهريور 1392

نوشتن اعداد فارسی و انگلیسی

حالا که اعداد رو یاد گرفته ذوق این رو داره که شماره تلفنها رو بنویسه و از روش شماره گیری کنه و چیزی که برای من جالبه اینه که هر عددی رو هر طور که براش راحته همونطور می نویسه.عدد 8 و 5و 0 رو انگلیسی می نویسه 2 و 9 و 1 را فارسی !؟  
31 مرداد 1392

سرج کانالها

از سر کار که اومدم رفتم رو تخت دراز کشیدم تا موقع افطاری هنوز دو سه ساعتی مونده بود.هستی جون اومد و صدام زد: مامان شبکه پویا خراب شده می خوام سرج کنم...کنترل گیرنده دستش بود منوی کنترل رو نشونم داد و گفت بعد اینکه اینو می زنم کدومو بزنم که بتونه سرج کنه؟ من: بعد ازاینکه راهنمایش کردم دوباره دراز کشیدم بعد اینکه بیدار شدم متوجه شدم خانم خانمها کانالهارو سرچ کرده بود. ...
31 مرداد 1392

بدون عنوان

یک وقتهایی می مونم تو کارهای هستی .موقعی که منطقی حرف نمی زنه و با توجه به سنش هم متوجه نمی شه که خواسته اش یا کارش درست نیست.این جاها زل می زنم بهش تا شاید از رو بره اما اون هم کم نمی آره و می پرسه"چرا اینجوری نگام می کنی؟ها؟ چرا هیچی نمی گی؟؟؟؟ ...
31 مرداد 1392

بدون عنوان

می پرسه:مامان دخترها از شکم مامانهاشون می آن بیرون پسرها از شکم باباهاشون؟ می گه کاشکی ما 4 نفربودیم!من خودم بزرگ شم می تونم بچه بیارم؟می گم آره می گه اخ جون یه دونه دختر می آرم بشیم 4 نفر. دوباره می پرسه من می شم مامانش؟پس باباش کی می شه؟  
15 مرداد 1392

بدون عنوان

شنبه اومدم برم سر کار موهای هستی رو شونه زدم و خرگوشی بستم تا باباش که می خواد ببره مهد کودک نیمه آماده! باشه..بیدار شد و با هام خدافظی کرد.اما باباش ظهری زنگ زده بود می گفت بعد رفتنت گریه کرد شب قبلش هم بهم گفته بود فردا نرو کلاس.من شنبه ها از سر کار می رم کلاس زبان.حدود ساعت نه شب می رسم خونه.بچه کلا بدون مادر داره بزرگ می شه!!!! خلاصه تصمیم گرفتم زودتر برم خونه نه کلاس زبان رفتم و نه باشگاه.رفتم که دلتنگی هستی یه کم جبران بشه...
30 ارديبهشت 1392