هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

بدون عنوان

یه ماهی می شه نرفتیم خونه عزیز هستی.و هستی جون دلش خیلی تنگ شده بهش گفتیم هوا گه گرم شد عید که شد میریم خونه شون.و خالا هر روز از خواب بیدار می شه می پرسه هوا گرم شده؟چند تا دیگه باید بخوابیم تا بریم خونه عزیز...
28 اسفند 1391

تولد هستی جون

تولد هستی من امسال تبدیل به یه خاطره خیلی بد یا نه شاید هم خوب شد. امسال که متاسفانه به خاطر مامان امیر رضا و امیر حسین جشنی در کار نبود.قرار بود روز تولدش زودتر از سر کار بیام تا باهم بریم شهر بازی و بعدش رستوران که خیلی دوست داره و خلاصه براش به یادموندنی بشه.که از قضا من نتونستم زودتر بیام و بعدشم یه تصادف همه چی رو برعکس کرد.که ما تا نیمه شب تو بیمارستان بودیم.البته جای شکرش باقیه که ضرر جانی ندیده بودند.(هستی و بابایی).در هر صورت اون روز و شب بد گذشت بهمون.
29 دی 1391

مامان کاش واسه خودت هم می خریدی؟

این جوک رو یه همکاری واسم تعریف کرده.کی؟حدود 8 سال پیش.و تو موقعیتهای مختلف که مصداق پیدا می کنه یادم می آد: از اونجایی که اسکاتلندیها به خساست معروف هستند دو تا دوست باهم می رند سینما یکی از اونا یه شکلات گنده ای می خره و در حین تماشای فیلم بدون اینکه به دوستش تعارف بزنه شروع می کنه به خوردن.دوستش که می بینه شکلاته داره تموم می شه و خبری از تعارف نیست خودش رو می زنه به اون راه (!)و می پرسه خوشمزه هست؟ دوستش هم با بی خیالی تمام جواب می ده:آره کاش تو هم واسه خودت یکی می خریدی حالا هستی داشت شیر موز می خورد برگشته به من می گه :مامان کاش واسه خودت هم می خریدی می فهمیدی چقدر خوشمزست! من:     ...
19 آبان 1391

3 سال و 7 ماهگی هستی ما...

و اما امروز سر کار بودم که بابایی بهم اس ام اس داد که هستی خونه است می گه می خوام مامان بهم زنگ بزنم.تعجب کردم چون اون موقع باید هستی مهد می بود و باباش سر کارش. زنگ زدم خونه.هستی گوشیو برداشت باهاش حرف زدم و گفتم بابا کو؟ گفت بابا سر کاره.بهم گفت نرفتم مهد کودک آخه می خواستم نقاشی بکشم مگه بابا بهت نگفت که به من زنگ بزنی؟ خلاصه بابایی اومده بود صبح ببرتش مهد خودش گفته بود می مونه خونه.این اولین باری بود که همچین تنهایی رو اونم با پیشنهاد خودش و تا لااقل 2-3 بعد از ظهر تجربه می کرد.هر کدوممون چند باری بهش زنگ زدیم تا باباش بره خونه.در کل پشیمون نشده بود. ای جونم قربونش برم. ...
19 آبان 1391

بابای هستی خانم

از سر کار که اومدم خونه بابایی خونه بود.داشت استراحت می کرد.و هستی خانم طبق معمول باباشو خواب کرده بود و خودش بیدار.بهش می گم امروز بابا پسر خوبی بود؟یه کم فکر می کنه و می گه نه نه خونه رو جارو نکشید. بابایی از دو روز پیش قرار بود خونه رو جارو بکشه که باز هم بد قولی کرده بود. ...
17 آبان 1391

هستی در حمام!!

هستی هنر دوست ما تو حموم بیشتر هوس می کنه که بخونه. می گم آماده ای لباساتو بپوشونم می گه صبر کن من یه شعر بخونم... بعد می گه خوب حالا شعر پلیس رو می خونیم... باز هم پلیسه مامانو جریمه کرده حتما مامان جون با گوشی صحبت کرده...با زهم پلیسه بابا رو جریمه کرده حتما بابا...(خودش شعرشو قطع می کنه و می گه )اینو نمی گم اون یکی رو می گم بخونید...آهای آهای پلیسا...آهای مهربونا...ما شما رو دوست داریم....(دوباره مکث می کنه و این بار بلندتر می گه )صدا کمه ...بلندتر... آفرین...تو شهر ها جاده ها شما دور می زنید به ماشینا می گید سبقت نگیرید... ...
17 آبان 1391

بدون عنوان

الهی قربونت برم تقریبا بعد از سه چهار روز بالاخره حالت بهتر شد.روز اول که خیلی هم بد نبودی می گفتی مامان بازم بالا می آرم تا پیشم بمونی.یه بار هم گفتی مامان مرسی که پیشم موندی سر کار نرفتی.البته از شبش که بدتر شدی دیگه نه حرف می زدی نه بازی می کردی.عزیزت که اومد پیشت بمونه برعکس همیشه هیچ عکسالعملی نشون ندادی نه لبخندی نه حرفی...معد هات هیچی قبول نمی کرد حتی یه قطره دارو...! امابعد از یه سرم جانانه و داروهای دکتر دومیه وضعیتت بهتر شد چقدر خوشحال شدم وقتی از سرکار خونه زنگ زدم و تو گوشی رو برداشتی...الهی من فدات شم دیگه هیچ موقع مریض نشو.باشه....و امروز بعد از 5 روز بی نظیر که مامانم اومد و پیشمون موند تا تو حالت خوب بشه برگشت خونه خودش.و...
2 آبان 1391

بچه ام دیگه!

شبها موقع خواب که دیگه شیطونیهای هستی به آخراش رسیده و منم فقط به آرامش خواب فکر می کنم فرصت مناسبی برای ابراز احساسات مادرانه هست.خود هستی موقع خواب می گه مامان خیلی دوست دارم. دیشب دوباره همینو گفت منم متقابلا گفتم منم تو رو خیلی دوست دارم... بعد پرسیدم پس چرا یه وقتهایی اذیتمون می کنی؟ گفت خوب...بچه ام دیگه... دیروز بابایی بهش یاد داده بود بهم زنگ زده می گه مامان بهت تبلیغ می گم دانشگاه قبول شدی!(تبریک منظورش بود!) من:   ...
22 شهريور 1391

بدون عنوان

//و بالاخره بعد مدتها می نویسم... امروز هستی خانم ما گیر داده بود به اعضای بدنش...می پرسید مامان!واسه چی ما ناف داریم؟ -واسه چی ناخن داریم؟بعد خودش گفت واسه اینکه لاک بزنیم.! چند روز پیش من تو حموم داشتم لباسهای به اصطلاح نو هستی رو با دست می شستم که خراب نشه اومد پیش من ...درست یادم نیست که چه کاری کرده بود که خودم شک کردم و ازش پرسیدم رفتی از یخچال شکلات برداشتی؟ خندید و تایید کرد.کلا هستی نسبت به خوردن شکلات اون هم بیشتر از یه دونه ممنوعیت داره البته به خاطر دندوناش.بعدشم پرسید از کجا فهمیدی؟منو دیدی؟منم گفتم آره... امروز که برده بودمش حموم یه نگاه کرد به در و دیوارهای حموم و پرسید مامان چجوری از اینجا می بینی من شکلات می خورم؟ م...
6 مرداد 1391